برای فرمانده...
اول شهریورماه ۱۳۳۶ بود ک خدا ، ب خانواده اصفهانی با خدایی ، گل پسری داد ک اسمش را گذاشتند قشنگ ترین اسم ِ دنیا " حسین " ...خنده های نمکین و شیرینش دل از همه می برد... این حسین آقای ما بعدن " حاجی " شد! " حاج حسین"
...
یکی بود یکی نبود
یک " فرمانده " بود ک بچه های لشکر ۱۴ امام حسین ، صدایش میزدند " حاج حسین "
...
یکی بود یکی نبود
یک " حاج حسین " بود ک بچه ها توی بحبوحه ترکش و خمپاره باران ِ دشمن ، دلشان قرص میشد با یک لبخند ِ او...لبخندهایش دل ِ عرش و فرش را می برد
...
یکی بود یکی نبود
یک " فرمانده " بود ک وقتی ۲۶ سالگی را داشت مزه مزه می کرد ، دست راستش را پیش پیش برای خدا فرستاد و شد علمدار ِ خیبر...نه! شد علمدار جبهه ها! دیگر از آن ب بعد ب قول سید مرتضی ، او را از آستین ِ خالی دست راستش می شناختند ! علمدار ِ لشکر ِ امام حسین! چ قرابتی داشت با علمدار ِ کربلا...
...
یکی بود یکی نبود
یک جبهه بود و یک لشکر ِ امام حسین و یک فرمانده ک یکه تازی میکرد در علمداری و دل بردن از رزمنده ها!
...
+فرمانده من ! فرمانده قلبم! با ب دنیا آمدنت زمین را شرمنده قدوم ِ پاکت کردی !
تولدت مبارک فرمانده

+این پست تقدیم ب بابای خوب و مهربونم ک وقتی بهش یادآوری کردم ک روز تولدش با روز تولد حاجی ، یکیه،اشک توی چشماش جمع شد و دلش پر کشید براش...
+صرفن جهت خشنودی برخی دوستان: شاید در آینده نه چندن دور از این جا اسباب کشی کردم...کجا...معلوم نیست
التماس دعا
ألا و لا یحمل هذا العلم إلا أهل